روبروی هم ایستاده بودند...
نگاه بود و نگاه...عشق بود و عشق...
و ناگاه آغوش...
باید همه عشق خود را سرریز میکردند در وجود دیگری...
با حرف نمیشد،
بوسه آغاز شد...
_سپیده_
روبروی هم ایستاده بودند...
نگاه بود و نگاه...عشق بود و عشق...
و ناگاه آغوش...
باید همه عشق خود را سرریز میکردند در وجود دیگری...
با حرف نمیشد،
بوسه آغاز شد...
_سپیده_
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود...
فروغ فرخزاد
وای از این شعر...محشره...غمگینه...نابود کننده س...پراز احساس و تمناست...
پالت بند هم خونده این شعرو...اونم محشره:(
امروز عصر که با دوستِ خود به سان دو عدد گشنه به سوی کافه ی کنار پارک حمله ور گشتیم در حال بلعیدن اسنک های خود بودیم که ناگاه چشممان به دومیز آن طرفتر افتاد که پیرمردی جذذذاب و دلبر با ذره بینی در دست به دقت روزنامه میخواند و با هر حرکتش دل مارا از جا میربود و به سمت خویش متمایل میگرداند...در همین حین که دل بر کف و معشوق مشغول به روزنامه بودندی، ناگاه فکری به سرمان زد و تلفن همراه خود را برون آورده و برآمدیم تا عکسی بیندازیم از این عشق پاک،که ملتفت گشتیم سه عدد مرد جوان دور میز وسط،بین دل و دلبر نشسته اند و امر خطیر عکاسی را بر ما ناهموار ساخته بودند...با دوست خود بر آن شدیم که حیلتی به کار بریم تا ازاین مخمصه رهایی یابیم...اینگونه بود که با درایت تمام ادای خویشتن انداز بازی درآورده ولی در واقع از گوگولیِ جان عکس گرفتندی...و اینگونه بود که دلبر که جان فرسوده بود از او را مال خود کردیم...
پ.ن:نگارنده پس از غش و ضعف های فراوان برای گوگولی بودنو ذره بین در دستو حلقه ازدواج در انگشت آن عشق نافرجام به همت دوست خود از محل حادثه دور شد اما دل خود را همانجا جا گذاشت:(:))
و هر چقد بیشتر تو بعضی جمع ها قرار میگیرم بیشتر میفهمم که آدم خوبی واسه جمعهای بیش از دو سه نفر نیستم...البته نه همه جمع ها...به آدماشم بستگی دارن...
تو جمعی که از چشای آدماش میتونی انزجارو بخونی ولی بهت لبخند تحویل میدنو تو هم مجبوری به روی خودت نیاری...
من توان برخورد با همچین جمع هاییو ندارم و خیلی زود کنار میکشم و بعد جدا شدن از اون جمع یه حس بد همراهمه مگه من چیکار کردم با شما که انقد حس بد تو چشا و حرفاتونه؟
نمیدونم چرا ادب نمیشم که پامو نذارم توهمچین جمع هایی...
ماه کامل از پنجره تو این تاریکی مطلق روی صورتم می تابه و من کیف میکنم از این تابیدن و نور کم...