چمدانِ سپید

از خود راضی :)

کوروش یغمایی داره تو گوشم میخونه...و قلبم پر میشه از عشق...خوشحالم که روز آخر شهریور هوس کردم برم سراغ آهنگاش...بنظرم میشه یه پاییزو ساخت با آهنگاش و کیف کرد از غم ِ خوب آهنگاش...

چند وقتیه حس میکنم دارم بزرگ میشم...انگار از دوز بچگیم کم شده و این تو بعدی که من مدنظرمه اصلا اتفاق بدی نیست...

امروز یه تجربه بزرگ به دست آوردم...اینکه نترسم از زدن حرفم و اینکه ارزش خودمو کارمو بدونم...راستش من از اواخر تیر میرفتم یه کلینیک خصوصی رادیولوژی فک و صورت تا طرحم شروع شه وخب قرار بود از اول مهر قرارداد رسمی ببندیم و دکتر اصلا به روی خودش نمی آورد که باید درمورد حقوق حرف بزنه و تازه وقتی خودمون حرف زدیم و ایشون یه چیز ماورایی گفت و توقع داشت که ما قبول کنیم برخلاف سپیده سالهای گذشته خیلی خوب و خونسرد و قوی حرفمو زدم و بدون هیچ رودروایستی شرایط خودمو گفتم و فردا هم دیگه روز آخره و ترجیح دادم که قدر خودم و علممو بدونم تا اینکه به بهونه بی تجربگی راضی به چیزی کم تر از اون چیزی که حقمه بشم...چون من میدونم که وقتی وارد کاری میشم باوجدان صفرتا صد اون کارو انجام میدم و دلیل نمیشه چون سابقه کار ندارم بهونه ای بشه واسه اینکه کسی حقمو بهم نده...و مطمئنم واسه آدمی که کارشو با دل و جون انجام میده و کم کاری نمیکنه همیشه کار هست:) و اینکه فردا اولین جلسه کلاس یوگامه و من بشدت بابتش ذوق دارم...

روز خوبی بود و به خودم افتخار میکنم...

۳۱ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۵۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

دم رفتن...

وقتی پا به این خوابگاه گذاشتم همینقدر دلم گرفته بود که حالا گرفته...حالا که آخرین شب بودنم در اینجاست...من چهارسال در این شهر فقط زندگی نکردم...من بزرگ شدم،تجربه کردم...آدم دیگری شدم...این روزهای آخر هرکجای شهر که پاگذاشتم یاد خاطرات بیشمارم می افتادم و تازه میفهمیدم که چقدرها در این شهر ریشه دوانده م...که سخت است اینکه این آدمها و این فضاها را بگذارم و بروم...و تازه بروم در شهر خودم که حس میکنم غریبه تر از این حرفها شده م با کافه ها و کتابفروشی ها و خیابان هایش...

این روزها بغض تلخی شده است بر گلوی  تابستان۹۸ من...من چگونه جدا شوم ازدوستانی که حالا تازه میفهمم چقدر پررنگ ند در زندگی م...چطور بی نگار بروم کتاب شعر بخرم..چطور بی منیژه بروم کافه؟ چطور بی زهرا تا لحظه اخر دم اذان سحری بخورم...؟چطور بی وجیهه بعد جلسه شعر بروم بستنی بخورم؟چطور بی رضا بنشینم در بیمارستان بحث فلسفی کنم؟چطور بی بچه های کانون شعرو ادبمان بنشینم و شعر بخوانم و بشنوم؟و حتی دیگر چطور بدون فائزه بروم جیگرکی؟

من بخشی از وجودم را برای همیشه در خوابگاه دختران علوم پزشکی بابل لای درختان نارنجش،در کتابفروشی نشرچشمه خیابان شریعتی،در کافه های این شهر...در پارک شادی...در خیابان مدرس...در دریای بابلسر...در هزاران جای معمولی این شهر که حالا دیگر برای من معمولی نیست جا میگذارم...

و از این همه تنها دلی تنگ برایم می ماند وبس...



۱۷ تیر ۹۸ ، ۰۲:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

هی غم و شادی من

دلم داره میترکه از غصه...

۰۶ تیر ۹۸ ، ۰۴:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

فارغ التحصیل...

فردا جشن فارغ التحصیلی مان برگزار میشود و من هم خوشحالم و هم ناراحت...خوشحال بابت تمام کردن یه مرحله از زندگی و ناراحت بابت تمام شدن دوران هر چند سخت اما شیرین دانشجویی...

امروز و دیروز با جبرانی رفتنم کاراموزی م هم تمام شد...و عملا تنها پروسه اداری فارغ التحصیلی باقی مانده...

و دل کندن از این همه دوست...از این همه خاطره عجیب سخت است...

فردا روز شاد و غمگینی ست برای من...

۰۵ تیر ۹۸ ، ۰۲:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

تو بگو چی ازم تو خاطرته؟

فقط میخواهم بنشینم یه گوشه و عصار درگوشم بخواند چیزی که ازت توی خاطرمه چشمای خیلی قشنگه مگه نه؟ و تا توان دارم گریه کنم...پر از بغض و غم و دلتنگی م این روزها...نمیدانم روزهای آینده م قرار است چگونه پیش برود...

فقط آغوشش آرامم میکند که دوری آن را هم از من گرفته ست...

روزهای سختی ست...دارد تمام میشود این چهارسال...ترس از آینده...دلتنگی برای گذشته....من فقط بغض دارم....من کم آورده م....من به بودنش معتاد شده م...به شنیدن صدایش حتی از راه دور....و حالا وقتی این خدمت لعنتی آن را هم میگیرد من به که پناه ببرم از این همه غم؟

۳۱ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده