امروز عصر که با دوستِ خود به سان دو عدد گشنه به سوی کافه ی کنار پارک حمله ور گشتیم در حال بلعیدن اسنک های خود بودیم که ناگاه چشممان به دومیز آن طرفتر افتاد که پیرمردی جذذذاب و دلبر با ذره بینی در دست به دقت روزنامه میخواند و با هر حرکتش دل مارا از جا میربود و به سمت خویش متمایل میگرداند...در همین حین که دل بر کف و معشوق مشغول به روزنامه بودندی، ناگاه فکری به سرمان زد و تلفن همراه خود را برون آورده و برآمدیم تا عکسی بیندازیم از این عشق پاک،که ملتفت گشتیم سه عدد مرد جوان دور میز وسط،بین دل و دلبر نشسته اند و امر خطیر عکاسی را بر ما ناهموار ساخته بودند...با دوست خود بر آن شدیم که حیلتی به کار بریم تا ازاین مخمصه رهایی یابیم...اینگونه بود که با درایت تمام ادای خویشتن انداز بازی درآورده ولی در واقع از گوگولیِ جان عکس گرفتندی...و اینگونه بود که دلبر که جان فرسوده بود از او را مال خود کردیم...


پ.ن:نگارنده پس از غش و ضعف های فراوان برای گوگولی بودنو ذره بین در دستو حلقه ازدواج در انگشت آن عشق نافرجام به همت دوست خود از محل حادثه دور شد اما دل خود را همانجا جا گذاشت:(:))