ماه کامل از پنجره تو این تاریکی مطلق روی صورتم می تابه و من کیف میکنم از این تابیدن و نور کم...
این صحنه همیشه برام یه صحنه رویایی بوده و هست...
تو خوابگاه هم تختم کنار پنجره ست رو به کلی درخت وگیاه...که وای وقت بارووون باید ببینین چه حالیه:))))
امشب آخرین شبیه که بعد از این تعطیلات طولانی تو خونه خودمون میخوابم و از فردا دوباره خوابگاه و دوباره دانشگاه...
یکی از دوستای قدیمیم داره عروس میشه و من هر دفعه که یکی از دوستام عروس میشه به خودم نگاه میکنم و میگم واییی مگه میشه انقد راحت ازدواج کرد؟:دی بقول چهرازی چرا ما نمیتونیم؟!ولی واقعا به دور از شوخی هر وقت جدی به این مقوله فک میکنن انقد دوراز ذهن و ترسناکه برام که ترجیح میدم هیچوقت نرم سراغش:دی
جدیدنا اصن نمیدونم خوشحالم یا ناراحتم...یعنی کلا نه خوشحالم نه ناراحتم...بی تفاوووووت...خوبه ها...حداقلش اینه که ناراحت نیستی:)))
این دفعه که برم بابل یکم به سکون بیشتری میرسم...دیگه تموم میشه این رفت وامدای زود به زود...امیدوارم بابل مثه هفته پیش رو مخ نباشه:دی
یجور میگم بابل انگار یه شخصه:)
ماه شب چهارده بتاب که از فردا شب این تخت خالیه...کسی نیست ذوقتو کنه:))