خب بیاین قبول کنیم بعضی روزا ذاتا روزای خوبی ن بدون اینکه تلاش کنی واسه خوب بودنشون...مثه امروز که صبح وقتی حال نداشتم از جام پاشم که برم آماده شم واسه بیمارستان و داشتم از خواب میمردم طی یه حرکت انقلابی با بچه ها هماهنگ کردیم نریم:دی و بعد به ادامه ی خواب شیرین صبحم پرداختم...
الانم که داشتم کتاب میخوندمو همه چی خیلی معمولی و روتین در حال گذشتن بود یهو دیدم گوشیم زنگ خورد و اونور خط داداش جانم بود که از پادگان بهم زنگ میزدو کلی دلم براش تنگ شده بود...الهی که فداش بشم😍
همین یه زنگ اصن میتونه به تنهایی روز آدمو بسازه چه برسه به اینکه با پیچوندن صبح همراه شه:دی :)))