میدونی حس میکنم باید یه چیزی بگم...یه چیزی بنویسم...یه چیزی تو گلوم شبیه یه غده داره هی بزرگ و بزرگ تر میشه و بعد شکل غم تو چشمام خودشو نشون میده...
حس میکنم باید حرف بزنم،اونقدر حرف بزنم که اشکم سرازیر شه و بشوره غم توی چشامو....میدونی من خودمو میشناسم،وقتی جلوی آینه می ایستم میفهمم که چند وقتیه هیچ برقی تو چشام نیست...بهم میگفتی وقتی میخندم چشامم میخنده...اما ببین...چند روزیه که چشام نمیخنده....نمیدونم چرا ته نوشته هام همش باید به تو ختم شه...شاید چون بخش زیادی از زندگیم به تو اختصاص پیدا کرده...اما ببین...تو شادترین لحظات هم،وقتی حس نکنم بودنتو،حتی اگه لبام بخنده...چشام ساکته ساکتن...بذار به تو بگم...تو بهتر از هر کس دیگه منو میفهمی...این روزا...خیلی همه چی غمگینه...همه اتفاقایی که افتاد...همه تلخیایی که هنوزم که هنوزه هضم نشده...اما میدونی...وقتی تو نیستی انگار بخش بزرگی از روحم هم منو میذاره و میره....انگار خندیدن برام سخت میشه...حتی گریه کردن....میفهمی چی میگم؟