چمدانِ سپید

برای تو

حالا تو رفته ای و من مانده ام با غم دلتنگی و امید برگشتت...

میبینی؟عشق تو هر روز در وجود من شعله ورتر میشود.

تو همان کسی هستی که سالها انتظارش را می کشیدم که بیاید و من بی ترس و واهمه دوستش داشته باشم...که از عشق نترسم...

و تو خوب بلدی از من،از این دوست داشتن مراقبت کنی،حتی اگر دورتر از دور شویم...

۰۴ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۵۲ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سپیده

پس از سالها

از اخلاقای زشت من عدم داشتن اراده و استمراره،اینطوریه که یهو حسش میگیره و تو وبلاگ یا توییتر تو یه مدت زمان فعالم و بعدش کلا ساکت میشم.دوست ندارم خودم این مدلیا ولی خب میشه دیگه.

الانم بعد مدتها اومدم به وبلاگم سربزنم که دیدم یه کامنت دارم و همین انگیزه ای شد واسه نوشتن...

این روزهای ترم اخر کارشناسی رو هم دارم با دلتنگی میگذرونم...که البته هم تلخه هم شیرین

۰۳ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۵۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سپیده

خلا

امشب تو خونه بابابزرگ بحث سر دور جدید صندوق خانوادگیمون بود بعد منم یه جاهایی برای اینکه توضیح بابا مفهوم تر شه واسه بقیه مجبور شدم حرف بزنم و چون میخواستیم یه سری تغییرات ایجاد کنیم بحثا و نظرات مختلف بود و من خیلی حرف زدم و الان حس میکنم باید یه تایم چند روزه تو خلوت خودم باشم تا این انرژی درونی از بین رفته م برگرده سرجاش...یجورایی یه حس بدی میاد سراغ بعد حرف زدنا و بحثای طولانی...شایدم چون قرار بود باهاش حرف بزنمو دیر اومدم و اون الان نیست حس بدی بهم دست داده...

۳۰ شهریور ۹۷ ، ۰۴:۰۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

ای خواهش آهنگینم:)

دلم واسه اون لحظه ای تنگ شده که بهت گفتم واستا میخوام یه چیزی درگوشت بگم...سرتو آوردی پایینو بهم نگاه کردی...گفتم نه روم نمیشه...روبروتو نگاه کن...با خنده رو به رو رو نگاه کردی...همونطور که ایستاده بودیمو تو بغلت بودم سرمو آوردم بالا نزدیک گوشت...واست زمزمه کردم:

گرداب را درون خودت غرق میکنی

تو با تمام حادثه ها فرق میکنی....

و تو خندیدی و گفتی اینجوری حس کردم زلزله م که....و منو بیشتر به خودت چسبوندی...

ای کاش تموم نمیشد اون لحظه ها‌...

۲۴ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۴۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سپیده

مفصلند زمستان ها..

کسی نمی شنود ما را...

۲۲ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۰۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سپیده