دلم واسه اون لحظه ای تنگ شده که بهت گفتم واستا میخوام یه چیزی درگوشت بگم...سرتو آوردی پایینو بهم نگاه کردی...گفتم نه روم نمیشه...روبروتو نگاه کن...با خنده رو به رو رو نگاه کردی...همونطور که ایستاده بودیمو تو بغلت بودم سرمو آوردم بالا نزدیک گوشت...واست زمزمه کردم:
گرداب را درون خودت غرق میکنی
تو با تمام حادثه ها فرق میکنی....
و تو خندیدی و گفتی اینجوری حس کردم زلزله م که....و منو بیشتر به خودت چسبوندی...
ای کاش تموم نمیشد اون لحظه ها...