چمدانِ سپید

صدات...

آخه چه جوری نمیرم واسه بریده بریده حرف زدنت پشت تلفن واسه اینکه یه کیلومتر راه دوییدی تا زودتر از همه برسی و بتونی به من تلفن کنی و حرف بزنیم...

واسه همیناست که میگم تو خوب بلدی خودتو تو قلبم عزیزتر کنی هی..:)

۱۴ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

ناگهان

رفتم کلید سالنو بگیرم واسه جلسه کانون،خانومه با خنده بهم گفت تا شعر نخونی کلیدو نمیدم،من اولین شعری که به ذهنم اومد این بود:در رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...حین خوندنم دیدم خانومه اشکاش سرازیر شد، هول کرده بودم نمیدونستم چی بگم...هی میگفتم ببخشید چی شد آخه؟چرا گریه؟...بنده خدا گفت باباش بیمارستانه،سرطان داره و دکترا جوابش کردن...خیلی حس بدی بود...مستاصل بودم کاملا:(

۱۲ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

آخر هفته با کارگاه

این اخر هفته ای که گذشت بسی پربار و جذاب بود،از کارگاه ترانه با اهورا ایمان که هرچقد از شخصیت و منشش بگم کم گفتم، اونقدری این بشر روح شاعرانه داره که دلت میخواد همینطور حرف بزنه و تو گوش بدی و لذت ببری تا افتتاحیه روز جمعه،سخنرانی دکتر مهدوی که مولاناشناس هست و انقد خوب حرف میزد که آدم برخلاف سخنرانیای دیگه که خسته کنندس حظ میکرد از طرز تفکر و صحبتش...گروه آقای سماع که اجرای اپراشون فوق العاده بود به معنای واقعی و رقص سماعی که آدمو مسخ میکرد و ته ته همه اینا اجراهای جذاب محمد معتمدی، من همینطوریشم کلی دوسش دارم حالا فک کن زنده برامون کلی آهنگ خوند...یعنی کلی کیف کردم از اینکه این همه ادم خفن و کاربلدو از نزدیک دیدم....

۱۲ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

غر زدن مِن باب غر زدن

به نظرم اصل اول مسافرت دست جمعی همراه بودنه...ولی وقتی میبینم یه عده کلا خودشونو سوا میکنن حالا به بهانه های مختلف یا به بهانه عجله داشتن یا چه میدونم میبینی دوست دختر یکیشون زیرگوش طرف هی غر میزنه و اون هم جز اطاعت از امر خانوم چیزی بلد نیست واقعا عصبی میشم...واقعا عجیبه که یه آدم با حداقل ۲۲سال سن اینو متوجه نشه که توی سفر قرار نیس همه چی طبق میل تو باشه و اگه نبود هی به جون بقیه غر بزنی

۰۹ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۴۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سپیده

اتفاق

پس از ساعتها تو ماشین نشستن و گذشتن از برف و باران های بسیار، رسیدیم دفتر اسکان دانشگاه تو تهران.

آخر شب با بچه ها رفتیم ساندویچ خوردیم و حالا کم کم باید بخوابیم که فردا صبح کلی کار داریم.

و اینکه من کلی ذوق دارم واسه بودن تو کارگاهی که اهورا ایمان استادشه...

این روزا همه احساسام تو درونم به علاوه یِ غم دلتنگی میشه واسه همینه که ته ته ِ همه مشغله ها و حتی تو شلوغ ترین لحظاتم یادش فراموشم نمیشه...


۰۹ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده