چمدانِ سپید

ندارد عنوان:\

دیروز خونه بابابزرگ بودیم ،عمه یه سری آلبوم و مدارک قدیمی آورد که بعد فهمیدیم مال خواهرشوهرشه در واقع...حالا چرا پیش عمم بود؟

خواهر شوهرش الان با شوهرش زندگی میکنه و بچه ای هم ندارن...چندسال پیش یه تصادف وحشتناک کردن که میشه گفت یجورایی شانس آوردن که زنده موندن چون اوضاع جسمیشون خیلی بد بود...بعد خیلی عاشق بچه ست...خیلی...جونش درمیره واسه پسرعمه و دخترداییم...

حالا اون آلبوما چی بود؟پر بود از عکسهای خودشو شوهر اول و چهارتا بچش...

آدم حض میکرد از زیبایی خودشو شوهرشو بچه هاش...واااااقعا زیبا بودن...

اما چی شده بود اون همه خوشبختی؟تو یه شب همه ش نابود شد...یه زلزله،یه زلزله وحشتناک...زلزله سال ۶۹رودبار علاوه بر پدرومادرش شوهرشو چهارتا بچشو ازش گرفت...

بچه هایی که از عکسا و دفترایی که از اون سالا مونده بود معلوم بود چقد عاشقانه دوسشون داره...

حالا میفهمم چرا انقد دخترعمه و پسرعممو دوست داره...

بعد فهمیدن اینا داشتم به این فکر میکردم که چقد زندگی غیرقابل پیش بینیه چقد خوشبختی ناپایداره...انگار بدبختی مقاومت بیشتری داره دربرابر عوض شدن...

و یه چیز دیگه اینکه آدمها چه موجودات عجیبی ن...اینکه فکر میکنی اگه فلان اتفاق بیفته میمیری و نابود میشی ولی وقتی اتفاق میفته غمش تا ابد باهات میمونه ها....ولی نه میمیری نه نابود میشی...چه میدونم شاید اون حسرت و زجر بعد اون اتفاقا از صدبار مردنم بدتر باشه...


۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۴۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سپیده

نه به دروس عمومی مزخرف:\

انصافا تا حالا انقد مطلب ضد ونقیض با افکارم ننشستم پر کنم تو برگه، چرا؟چون امتحانه...

دانش جمعیت و خانواده نه بهتره بگیم هر چی مردا دوست داشتن بدین بهشون یه موقع دلشون نشکنه-_-

والا...


۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

برای زنده بودن دلیل آخرینم باش...

تو که معنای عشقی

به من معنا بده ای یار....

۰۱ مرداد ۹۶ ، ۰۶:۰۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

دوست ندارم زندگی رو...

دلم یه چیز فانتزی میخواد...یه چیزی که تو عقل نگنجه...حتی نشه بهش فکر کرد...
یه چیزی که این سیاهیو از ذهن و زندگیم بگیره...که توش فراموش کنه همه دردا ورنجارو...
یه چیزی که آدما توش دخیل نباشن...
اخه میدونین وقتی پای آدما باز بشه به جایی باید فاتحه آرامشو خوند واسه اونجا...
دلم یه جای آبی آسمونی با رگه های بنفش و زرشکی میخواد که بتونم وسط وسطش دراز بکشم و یه نفس عمیق بکشم و بگم آخییییش راحت شدم از اون همه سختی دنیا و آدما...
آدما...آدما...خسته شدم از ارتباط با آدما....خسته شدم از خودم که یه آدمم و با کارام کلللی بقیه رو اذیت میکنم....
من چیز زیادی نمیخوام فقط یه جا میخوام که وسطش دراز بکشم و بگم هووووف دیدی همش مسخره بازی بود الکی حرص میخوردی؟!حالا غرررق شو تو این سکوت و آرامشی که هیچچچچ کس نمیتونه خرابش کنه...
۲۹ تیر ۹۶ ، ۰۵:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

شک...

دارم فکر میکنم به آیندم...

به اینکه بسرم زده بعد تموم شدن لیسانس و طرحو همه چی...یا برای ارشد برم یه رشته کاملا بی ربط به رشتم مثه روانشناسی،ادبیات...چه میدونم از این مدل رشته ها...یا اینکه دوباره کنکور بدمو برم تو رشته های هنری....

به شکل عجیبی زندگیم و افکارم دچار تغییر شده...

نمیدونم دقیقا از زندگیم چی میخوام،فقط میدونم جایی که توش هستم جایی نیست که باید باشم...

بی ثباتی عجیبی دارم تو زندگیم....

سردرگمم برای ادامه زندگی...

احساسات و‌عواطف از یه‌طرف،زندگی منطقی از یه طرف...

واس هیچکدومشون نتونستم به نتیجه ثابتی برسم...

نمیفهمم چرا انقدر پر از شک و دو دلیم تو تصمیماتم....دیگ اون اعتماد بنفس سابقو ندارم...شک تموم وجودمو گرفته...

بعضی وقتا جملات بوف کور صادق هدایت رو با تمام وجود درک میکنم....با تمام وجود...

روزای خوبی نیست...

۲۷ تیر ۹۶ ، ۰۴:۴۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده