دیروز خونه بابابزرگ بودیم ،عمه یه سری آلبوم و مدارک قدیمی آورد که بعد فهمیدیم مال خواهرشوهرشه در واقع...حالا چرا پیش عمم بود؟

خواهر شوهرش الان با شوهرش زندگی میکنه و بچه ای هم ندارن...چندسال پیش یه تصادف وحشتناک کردن که میشه گفت یجورایی شانس آوردن که زنده موندن چون اوضاع جسمیشون خیلی بد بود...بعد خیلی عاشق بچه ست...خیلی...جونش درمیره واسه پسرعمه و دخترداییم...

حالا اون آلبوما چی بود؟پر بود از عکسهای خودشو شوهر اول و چهارتا بچش...

آدم حض میکرد از زیبایی خودشو شوهرشو بچه هاش...واااااقعا زیبا بودن...

اما چی شده بود اون همه خوشبختی؟تو یه شب همه ش نابود شد...یه زلزله،یه زلزله وحشتناک...زلزله سال ۶۹رودبار علاوه بر پدرومادرش شوهرشو چهارتا بچشو ازش گرفت...

بچه هایی که از عکسا و دفترایی که از اون سالا مونده بود معلوم بود چقد عاشقانه دوسشون داره...

حالا میفهمم چرا انقد دخترعمه و پسرعممو دوست داره...

بعد فهمیدن اینا داشتم به این فکر میکردم که چقد زندگی غیرقابل پیش بینیه چقد خوشبختی ناپایداره...انگار بدبختی مقاومت بیشتری داره دربرابر عوض شدن...

و یه چیز دیگه اینکه آدمها چه موجودات عجیبی ن...اینکه فکر میکنی اگه فلان اتفاق بیفته میمیری و نابود میشی ولی وقتی اتفاق میفته غمش تا ابد باهات میمونه ها....ولی نه میمیری نه نابود میشی...چه میدونم شاید اون حسرت و زجر بعد اون اتفاقا از صدبار مردنم بدتر باشه...