چمدانِ سپید

۲۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

لعنتی

لعنت به حرفایی که معلوم نیس چرا از دهنم درمیاد

لعنت به دلی که جایی که نباید شروع میکنه تپش گرفتن...

لعنت به این همه شک...

لعنت به خود ِ تو...که انقد خوبی...

لعنت به من.........که انقدررر احمقم...

که بچم...که نمیفهمم...

من خودمم نمیدونم از این دنیا چی میخام...جدی نگیر منو...

دوستت ندارم...میدونم....تحمل نمیکنم میدونم...

فقط مریضم...وابسته شدم...


#موقت

باید یه جایی مینوشتم...دارم خفه میشم...

۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۴:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

چشمای غمگین...

امشب داشتم بعد مدتها خندوانه میدیدم چون وقتایی که خوابگاهم کلا سمت تی وی نمیرم...بعد مهمونش مهدی یراحی بود...تو کل برنامه میخندید و شاد بود ولی چشاش تو هیچکدوم از خنده هاش نمیخندید...بعضی آدما اینطورین چشاشون به شکل عجیبی غمگینه...یه غمی که نمیدونم دلیلش چی میتونه باشه...بعضی آدما بای دیفالت اینطورین که خب با همه غصه دار بودن این قضیه باز واسه آدم جا میفته ولی امان از روزی که ببینی آدمی که با چشاش میخندیده برات رو لبش خنده ست و تو چشمش پرِ غم...


۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

درگیری ِ ذهنی

یعنی ندونی از حذف شدن آدمی تو زندگیت خوشحال باشی یا ناراحت...

۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

هوا ابریه اما دلم آفتابی:)))

بی دغدغه ترینم وقتی بعد یه ناهار پدرپز رو تخت ولو شدم و داداش بزرگه آهنگ گذاشته و باهاش زمزمه میکنه و مامانم نشسته پای تی وی و همگی منتظر اون یکی داداش بزرگه و زن داداش جان...

هوا هم فهمیده دلم آفتابیه ابرارو داره میفرسته برن خونشون...

خوشبختم که دارمتون:))

۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۱۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سپیده

کچلِ مهربونِ دوست داشتنی

داشتم تو یه کانال خاطرات آدما رو از معلماشون میخوندم

یهو یاد معلم زبان سوم دبیرستانم افتادم که چچقققدر دوسش داشتم

یعنی من بگم چقد دوستش داشتم باورتون نمیشه فک کنین یه دختر نوجوون با یه معلم زبان جدی که از بین اون همه دانش آموز با اون از همه بهتر ومهربونتر رفتار میکرد..

چه ماجراهایی داشتیم با دوستامون:دی

جالبش این بود که من حتی با ایشون قهرم میکردم:دی

یادمه روز معلم میخاستم بهش کارت پستال بدم رفتم تو دفتر دبیرای مرد که همون دفتر ناظممون بود بعد از حجم هیجان و استرس دستام به شدت میلرزید

کارتو دادم دستش و با خجالت تمام گفتم روزتون مبارک ایشونم تشکر کرد و من مثه فرفره پریدم از دفتر بیرون و دویدم تو کلاس:))

زنگ بعد که باهاش کلاس داشتیم کارت پستالم دستش بود اومد داخل کلاس...یعنی چشای من قلب شده بود اصن:دی

خلاصه که روزگار بانمکی بود:))یادش بخیر...


۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سپیده