پس از ساعتها تو ماشین نشستن و گذشتن از برف و باران های بسیار، رسیدیم دفتر اسکان دانشگاه تو تهران.
آخر شب با بچه ها رفتیم ساندویچ خوردیم و حالا کم کم باید بخوابیم که فردا صبح کلی کار داریم.
و اینکه من کلی ذوق دارم واسه بودن تو کارگاهی که اهورا ایمان استادشه...
این روزا همه احساسام تو درونم به علاوه یِ غم دلتنگی میشه واسه همینه که ته ته ِ همه مشغله ها و حتی تو شلوغ ترین لحظاتم یادش فراموشم نمیشه...