چشای سیاهت عجیبن عجیب
میگیرن منو بی سپر میکنن
میام تا بگم من دوسِت دارمو
با برقش دلو در به در میکنن...
سپیده:)
چشای سیاهت عجیبن عجیب
میگیرن منو بی سپر میکنن
میام تا بگم من دوسِت دارمو
با برقش دلو در به در میکنن...
سپیده:)
همیشه از روشن شدن تکلیفم آرامش خوبی بهم دست داده...درست مثه الان...
مهم نیست نتیجه خوب باشه با بد،مهم اینه که ذهنم آروم بگیره...
روزای رو هواییه این روزا...
عین یه ادمم که تو خلا گیر افتاده....زندگی میکنم کارایی که باید انجام بدمو انجام میدم ولی حواسم نیست....حواسم جمع نیست...تمرکزم نابوده...
همش تو فکرم...تو فکر چی؟خدا میدونه...
انکار نمیکنم اتفاقی که افتاد اذیتم نکرد،انکار نمیکنم از اون روز مثه یه آدم منگم....حس میکنم این منگی فقط مال منه....مسببش آروم تر از این حرفاس....
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد...
حمید_مصدق
به یه رکود و سکوت خوشایندی رسیدم تو زندگیم...
خوشایند شاید نشه بهش گفت ولی خب فعلا راه بهتریه واسه ادامه زندگی...
دیگه چیزی اونققققدر غمگینم نمیکنه،چیزی اونقددددر شادم نمیکنه...
چیزی باعث نمیشه بهم بریزم...یه جورایی شده مثه حس سر شدن بعد تحمل یه درد شدید...
انقدر که این اواخر چیزای زیادی اذیتم کرده دیگه حس نمیکنم چیزیو...
یه بی تفاوتی که اطرافیانمو به شدت داره آزار میده ولی خودم راحتم...
نمیدونم شایدم آرامش قبل طوفان باشه...