کوروش یغمایی داره تو گوشم میخونه...و قلبم پر میشه از عشق...خوشحالم که روز آخر شهریور هوس کردم برم سراغ آهنگاش...بنظرم میشه یه پاییزو ساخت با آهنگاش و کیف کرد از غم ِ خوب آهنگاش...
چند وقتیه حس میکنم دارم بزرگ میشم...انگار از دوز بچگیم کم شده و این تو بعدی که من مدنظرمه اصلا اتفاق بدی نیست...
امروز یه تجربه بزرگ به دست آوردم...اینکه نترسم از زدن حرفم و اینکه ارزش خودمو کارمو بدونم...راستش من از اواخر تیر میرفتم یه کلینیک خصوصی رادیولوژی فک و صورت تا طرحم شروع شه وخب قرار بود از اول مهر قرارداد رسمی ببندیم و دکتر اصلا به روی خودش نمی آورد که باید درمورد حقوق حرف بزنه و تازه وقتی خودمون حرف زدیم و ایشون یه چیز ماورایی گفت و توقع داشت که ما قبول کنیم برخلاف سپیده سالهای گذشته خیلی خوب و خونسرد و قوی حرفمو زدم و بدون هیچ رودروایستی شرایط خودمو گفتم و فردا هم دیگه روز آخره و ترجیح دادم که قدر خودم و علممو بدونم تا اینکه به بهونه بی تجربگی راضی به چیزی کم تر از اون چیزی که حقمه بشم...چون من میدونم که وقتی وارد کاری میشم باوجدان صفرتا صد اون کارو انجام میدم و دلیل نمیشه چون سابقه کار ندارم بهونه ای بشه واسه اینکه کسی حقمو بهم نده...و مطمئنم واسه آدمی که کارشو با دل و جون انجام میده و کم کاری نمیکنه همیشه کار هست:) و اینکه فردا اولین جلسه کلاس یوگامه و من بشدت بابتش ذوق دارم...
روز خوبی بود و به خودم افتخار میکنم...
احسنت، احسنت... :)