با شک چیکار باید کرد؟
هر روز با تو
قبل از طلوع آفتاب بیدار میشوم
به میدان صبحگاه میروم
اسلحه به دست میگیرم
عصرها به خودم زنگ میزنم
و شب ها وقت خاموشی
خیالت را در آغوش میگیرم...
نیمی از من همراهت
و نیمی دیگر،
اینجا
دور از تو
سربازِ نگهبان عشق توست...
سپیده
امروز یه خانوم حدودا پنجاه ساله اومده بود، سی تی شکم و لگن داشت بعد تا اومد تو اتاق شالشو درارود وبا یه حالتی اومد که حس کردم قصد داره مانتوشو هم دراره، گفتم لازم نیست و اینا گف نه من نفسم میگیره بعد شالشو ک دیگ دراورده بود کارشناس خانوممون اومد گفت لازم نیس روسریتو دراری و فلان با لحن طلبکار گف من نفسم میگیره خانوم،حالا این کارشناسمونم مذهبی طوره داشت بهش توضیح میداد که شالتو بذار، جلوشو باز بذار اینم همینطور داشت میگف نهههه من نفسم میگیره من قبلا انجام دادم نمیتونم. بعد یهو برگشت گفت اصن اینطوری کنین اینارو هم درمیارما :\من فقط اومدم تو اتاق کنترل و مردم از خنده...
خیلی عجیب غریب بود بنده خدا
بقول یکی از کارشناسا نه به اونا که به زور باید بهشون بگی چادرتو بردار نه به این
امروز روز پرکار و شلوغ و جذابی بود...:)
الان از شدت بی خوابی رو به مرگم...
از دانشگاهبرگشتمو دارم آماده میشم برم بیمارستان برای شیفت عصر،رژمو پررنگ میکنم که صدای پیامت میاد:عزیزم پایین منتظرتم. زودی مقنعمو سر میکنم و کیفمو برمیدارم و میام پایین،با یه لبخند عمیییق که همیشه موقع دیدنت رو صورتم نقش میبنده بهت سلام میکنمو میبوسمت،از اتفاقای صبح حرف میزنیم و میریم که مثل همیشه باهم ناهار بخوریم ، تو همون حین و بین ترانه جدیدمو برات میخونم...بعدش منو میرسونی بیمارستان که خودتم بری سرکارت...منم با کلی انرژی حاصل از دیدنت وارد بیمارستان میشم تا بقول تو از مردم عکاسی کنم.وسط راه برمیگردم و یه بوس میفرستم برات میخندی و میگی شب میبینمت:)