دارم فکر میکنم به آیندم...
به اینکه بسرم زده بعد تموم شدن لیسانس و طرحو همه چی...یا برای ارشد برم یه رشته کاملا بی ربط به رشتم مثه روانشناسی،ادبیات...چه میدونم از این مدل رشته ها...یا اینکه دوباره کنکور بدمو برم تو رشته های هنری....
به شکل عجیبی زندگیم و افکارم دچار تغییر شده...
نمیدونم دقیقا از زندگیم چی میخوام،فقط میدونم جایی که توش هستم جایی نیست که باید باشم...
بی ثباتی عجیبی دارم تو زندگیم....
سردرگمم برای ادامه زندگی...
احساسات وعواطف از یهطرف،زندگی منطقی از یه طرف...
واس هیچکدومشون نتونستم به نتیجه ثابتی برسم...
نمیفهمم چرا انقدر پر از شک و دو دلیم تو تصمیماتم....دیگ اون اعتماد بنفس سابقو ندارم...شک تموم وجودمو گرفته...
بعضی وقتا جملات بوف کور صادق هدایت رو با تمام وجود درک میکنم....با تمام وجود...
روزای خوبی نیست...
حالم به هم میخورد از این همه تظاهر
از این همه ادا...ما ادمها شده ایم یک حجم متعفن از ادعا و تظاهر به چیزهایی که قبولشان نداریم یا حتی در موردشان فکر نکرده ایم...چرا وقتی موضوعی دغدغه زندگیمان نبوده و نیست صرفا چون تیتر اول خبرهاست سعی میکنیم درموردش حرفی بزنیم...چرا دست برنمیداریم از کارشناس بودن در همه زمینه ها؟
من به شدت معتقدم که هر آدمی آزاد است نظرات خودش را درمورد موضوعات متفاوتی بیان کن....بله بیان کند ولی نه اینکه دست آویزی شود برای نشان دادن خود حالا چه به عنوان روشن فکر،چه به هر عنوان دیگری...
یک عده روشن فکر نما از یک طرف سعی میکنند همه چیزهایی که ان ها را شبیه_فقط شبیه_روشن فکرها میکند دور خود جمع کنند و از آنها حرف بزنند و در شبکه های اجتماعی استفراغ اطلاعات کنند و هشتگ بزنند و حسابی از روشن فکر بودنشان لذت ببرند
از یک طرف یک عده انسان های متعصب خشک مغز که فکر میکنند فقط خودشان خوبند و بقیه را باید گردن زد از بس بدند و گناهکار، سعی میکنند با تعصبات احمقانه و کورکورانه شان افکارشان را به خورد بقیه بدهند و کیف کنند از امر به معروف و نهی از منکرشان...
که هردو دسته ی بالا یک چیز مشترک دارند فقط:فکر نکردن و حرف زدن با تعصباتی که خودشان هم نمیفهمند تعصب محض است...
خسته نشدیم از این همه پوچ بودن؟
از اینکه بنشینیم ببینیم آدمهایی که بت کرده ایم برای خودمان چه میگویند و بیاییم بلغورشان کنیم؟!
حرمت نوشتن،حرمت قلم در دست گرفتن،حرمت فکر کردن را به فنا داده ایم با این کارهایمان...
اصلا وقتی شجریان میخونه:
شیدای توام تاج سرم...بیا به سرم...
دل آدم با تک تک سلولاش میتپه واسه معشوقی که نیست...
چرا بعضی آدما انقدر خودشونو مهم فرض میکنن که وقتی تو صرفا از روی محبتت ازشون بعد مدتها یاد میکنی یجوری باهات رفتار میکنن که انگار مزاحم اوقات شریفشون شدی؟
کی وقت کردیم انقد بیشعور بشیم ما آدما؟
یعنی یکبار دیگه بهم ثابت شد که خاطره خوش گذشته رو باید بذاری همونطور تو ذهنت بمونه و نخوای دوباره بری سمت اون آدمی که باهاش خاطره داری...
چون نابود میکنه شیرینی اون خاطره رو...نابوووود...