دلم میخواست یک دخنر جوان می بودم در دهه چهل شمسی که دور از چشم پدرم عاشق پسری میشدم...روی ایوان اتاقم مینشستم برایش،برای چشمهایش شعر میگفتم...قرارهای یواشکی عاشقانه میگذاشتم و آنقدر در غم عشقش میسوختم که رنگ به رخساره ام نمیماند،بعد پدرم برای اینکه دردانه دخترش از دست نرود راضی به ازدواجمان میشد...
ازدواج میکردیم و این عشق ثمر میداد و بعدِ آن همه سال به چشمهای سیاه دلدار نگاه میکردم و دلم غنج میرفت برای نگاه مهربانش، بعد مینشستم روبروی نوه دهه هفتادی ام و دستهایش را می گرفتم و میگفتم مادرجون،الهی قربون اون صورت ماهت بشم نترس از عاشقی،نترس از اینکه دلت بره پیِ کسی...
مادرجون مگه چندبار زندگی میکنی،نذار طعم شیرین عشقو نچشیده بری از دنیا...
ای کاش،ای کاش ایمان بیارم به عشق...
که اگه باشه حتی غمش هم خوشه...