فقط میخواهم بنشینم یه گوشه و عصار درگوشم بخواند چیزی که ازت توی خاطرمه چشمای خیلی قشنگه مگه نه؟ و تا توان دارم گریه کنم...پر از بغض و غم و دلتنگی م این روزها...نمیدانم روزهای آینده م قرار است چگونه پیش برود...
فقط آغوشش آرامم میکند که دوری آن را هم از من گرفته ست...
روزهای سختی ست...دارد تمام میشود این چهارسال...ترس از آینده...دلتنگی برای گذشته....من فقط بغض دارم....من کم آورده م....من به بودنش معتاد شده م...به شنیدن صدایش حتی از راه دور....و حالا وقتی این خدمت لعنتی آن را هم میگیرد من به که پناه ببرم از این همه غم؟