چمدانِ سپید

لطفا وجود داشته باش...

دلم میخواست یک دخنر جوان می بودم در دهه چهل شمسی که دور از چشم پدرم عاشق پسری میشدم...روی ایوان اتاقم مینشستم برایش،برای چشمهایش شعر میگفتم...قرارهای یواشکی عاشقانه میگذاشتم و آنقدر در غم عشقش میسوختم که رنگ به رخساره ام نمیماند،بعد پدرم برای اینکه دردانه دخترش از دست نرود راضی به ازدواجمان میشد...

ازدواج میکردیم و این عشق ثمر میداد و بعدِ آن همه سال به چشمهای سیاه دلدار نگاه میکردم و دلم غنج میرفت برای نگاه مهربانش، بعد مینشستم روبروی نوه دهه هفتادی ام و دستهایش را می گرفتم و میگفتم مادرجون،الهی قربون اون صورت ماهت بشم نترس از عاشقی،نترس از اینکه دلت بره پیِ کسی...

مادرجون مگه چندبار زندگی میکنی،نذار طعم شیرین عشقو نچشیده بری از دنیا...



ای کاش،ای کاش ایمان بیارم به عشق...

که اگه باشه حتی غمش هم خوشه...





۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

دنیا بی چشمات یه دروغه محضه

داشتم صحبت های نرگس کلباسی را در ماه عسل میشنیدم که میگفت به شهری در هند رفته بود که اوضاع خوبی نداشت از لحاظ فرهنگی و اقتصادی...

بعد در قسمتی از حرفهایش گفت پولی که خیرین برای کمک به آن شهر میدادند به واسطه مافیایی که درآن شهر بود خورده میشد و به دست مردم نمیرسید...

داشتم به این فکر میکردم که مسئولان آن شهر با خوردن حق شهروندانشان حتما میخواستند زندگی بهتری برای خود دست و پا کنند...اما کجا؟

درهمان شهری که از همه لحاظ پایین تر از خیلی شهرها بود...

متوجه منظورم میشوید؟انها داشتند تلاش میکردند برای بهبود زندگیشان اما به کجا رسیدند وقتی هنوز درهمان محیط و درهمان وضع سابق باید زندگی کنند تنها با این تفاوت که _نسبت_ به بقیه مردم آنجا راحتتر زندگی کنند...

بعد این را تعمیم میدهم به کل جهان...ما همه گرفتار این جهان و کره خاکی هستیم و فقط برای بهتر شدن زندگیمان _نسبت_به بقیه میجنگیم،انسان میکشیم،حق میخوریم...نمیدانم،نمیدانم هرکداممان به نسبت قدرتی که داریم کاری میکنیم...

اما ته ته همه این ها را که ببینیم فقط یک چیز است،از بدبختی این کره خاکی هیچکداممان خلاصی نداریم و نخواهیم داشت...

ما فقط سعی میکنیم به نسبت گذشتگانمان،به نسبت اطرافیانمان کمتر رنج بکشیم

حالا روشمان بستگی دارد به مقدار انسانیتی که دروجودمان است...

اما هیچکداممان نمیدانیم ته ته خوشبختی مان بهتر زندگی کردن نسبت به یک سری آدم دیگرست...همین...


پ.ن:عنوان بی ربط تر ازاین دم دستم نبود دیگه:دی

۱۶ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

از رنجی خسته ام که از آن من نیست...

حس میکنم تا آخرین روز عمرم همینقدر سرگردون،همینقدر دو دل و همینقدر غمگین خواهم بود...

امان از رنج انسان بودن...

واقعا شادی وجود داره؟یا من خیلی بدبینم؟

اگه هست چرا من بعد همه اون لحظات هرچند کوتاه شادی یه حس خلا،یه حس غم کشنده ای اومده سراغم؟

چرا بودن با آدما،با همه کسایی که برات عزیزن از خانواده گرفته تا دوست ها اون غمو نمیگیره ازوجودم؟

تو لحظه همیشه شر و شیطون و سرخوش بودم اما بعدش...

بعدش تو خلوت خودم میشم یه آدم غمگین که نمیدونه چی میخاد از جون خودشو دنیا...

چی قراره آرومم کنه تو این دنیا؟

چرا هرچی بیشتر میگردم کمتر پیداش میکنم؟!


۱۵ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

حتی من،حتی تو...

هیچکس تاکید میکنم هیچکسسسس دقیقا اون چیزی نیست که نشون میده...



شاید بعدا مفصل تر درباره ش نوشتم...

۱۵ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۰۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده

گریه ام را میخورم زیرا که میترسم ز باران...

بهار در گل شیپوری مدام غرق دمیدن بود.......



آه از این زندگی....

آه





۱۴ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۳۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سپیده