وقتی پا به این خوابگاه گذاشتم همینقدر دلم گرفته بود که حالا گرفته...حالا که آخرین شب بودنم در اینجاست...من چهارسال در این شهر فقط زندگی نکردم...من بزرگ شدم،تجربه کردم...آدم دیگری شدم...این روزهای آخر هرکجای شهر که پاگذاشتم یاد خاطرات بیشمارم می افتادم و تازه میفهمیدم که چقدرها در این شهر ریشه دوانده م...که سخت است اینکه این آدمها و این فضاها را بگذارم و بروم...و تازه بروم در شهر خودم که حس میکنم غریبه تر از این حرفها شده م با کافه ها و کتابفروشی ها و خیابان هایش...

این روزها بغض تلخی شده است بر گلوی  تابستان۹۸ من...من چگونه جدا شوم ازدوستانی که حالا تازه میفهمم چقدر پررنگ ند در زندگی م...چطور بی نگار بروم کتاب شعر بخرم..چطور بی منیژه بروم کافه؟ چطور بی زهرا تا لحظه اخر دم اذان سحری بخورم...؟چطور بی وجیهه بعد جلسه شعر بروم بستنی بخورم؟چطور بی رضا بنشینم در بیمارستان بحث فلسفی کنم؟چطور بی بچه های کانون شعرو ادبمان بنشینم و شعر بخوانم و بشنوم؟و حتی دیگر چطور بدون فائزه بروم جیگرکی؟

من بخشی از وجودم را برای همیشه در خوابگاه دختران علوم پزشکی بابل لای درختان نارنجش،در کتابفروشی نشرچشمه خیابان شریعتی،در کافه های این شهر...در پارک شادی...در خیابان مدرس...در دریای بابلسر...در هزاران جای معمولی این شهر که حالا دیگر برای من معمولی نیست جا میگذارم...

و از این همه تنها دلی تنگ برایم می ماند وبس...