رفتم کلید سالنو بگیرم واسه جلسه کانون،خانومه با خنده بهم گفت تا شعر نخونی کلیدو نمیدم،من اولین شعری که به ذهنم اومد این بود:در رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...حین خوندنم دیدم خانومه اشکاش سرازیر شد، هول کرده بودم نمیدونستم چی بگم...هی میگفتم ببخشید چی شد آخه؟چرا گریه؟...بنده خدا گفت باباش بیمارستانه،سرطان داره و دکترا جوابش کردن...خیلی حس بدی بود...مستاصل بودم کاملا:(