حالا که تا اینجا اومدمو حس نوشتن هم اومده بذارین اینم براتون تعریف کنم

من که میدونم باز یه مدت اینجا فعالم باز میرم تو خلسه بذارین از حضورم مستفیض شین :دی

والا ما سه شنبه هفته پیش به قصد رفتن به کلاسهای ترم تابستان که برای جلوگیری از نه ترمه شدن این جانب درنظر گرفته شده است به سمت دانشگاه عزیز بزرگ کلا سربالاییِ شهید بهشتی حرکت نمودیم بعد نگو اونجا داره المپیاد برگزار میشه دری که همیشه ازش وارد میشدیمو بسته بودنو اقای نگهبان مهربان فرمودن برو بالا از در استخر وارد شو...حالا این بالا یه بالای ساده نبود که یه سربالایی نفس گیر بود که ته نداشت...خلاصه هیچی من که دیرمم شده بود تند تند رفتم بالا حالا خدا بده در استخر:| یه جا دیگه دیدم منطقه انگار مسکونی شده واستادم هاج و واج که کدوم وری برم درهمین حین یه اقایی که اونم دانشجو بود از من پرسید شما هم دانشجویین؟گفتم بله گفت نمیدونین از کجا باید بریم؟گفتم نه والا بعد درهمین حین دوتا دختر مقنعه به سر رو دیدیم که دارن به یه سمت میرن گفتم خو حتما اینا بلدن دیگه پشت سرشون بریم...

و اینگونه بود که هم مسیر شدن با این اقای محترم و رفتن به سمت دانشکده ادبیات و باز کردن سرصحبت از طرف ایشون همانا و تا آخر کلاسای اون روز از دست ایشون در امان نبودن همان-_-

یکی نبود بهش بگه اخه پسر خوشگلم تو که قیافت داد میزنه از من کوچیکتری گوگوری مگوری!

این تلاش هات در جهت باز کردن سر صحبت و درخواست شماره تلفنو دعوت کردن واسه رفتن به بیرونو اخه من کجای دلم بذارم:\

خداروشکر دیگه موقع برگشت میخواست بره نهار بخوره رفت وگرنه تا خود آزادی فک کنم ولم نمیکرد-_-